نقطه سرخط

گاهی چه اصرار بیهوده ایست ، اثبات دوست داشتنمان ... چرا که دوست ترمان دارند وقتی دوستشان نداریم !!!

+نوشته شده در سه شنبه 26 اسفند 1393برچسب:,ساعت8:20توسط سوده | |

 

امشب شب تولدمه

خیلی فکر کردم چه پستی بذارم که با حال وهوای امشب من مأنوس باشه!

ناخودآگاه یاد این نوشته از فرزاد حسنی افتادم که بدجوری به دلم نشست

« شب تولد آدم، مثل یه قرار اعلام نشده است که همش منتظری آدمای بیشتری سرقرار بیان ولی دوست نداری خودت خبرشون کنی،این دوستان نامنتظر گاهی حتی سابقه رفاقت هم ندارن ولی اون شب میشن رفیق جونی! شب تولد آدم مثل یه قرار بی قراره،چه قدر خوبه وقتی این قرار شگفت زده ات می کنه.»

واقعاً چقدر زود میگذره... اصلاً باورم نمیشه که من همون آدمیم که توی قاب عکسهای بچگیم جاخوش کرده ام، بااین تفاوت که بزرگتر شدم.

هرسال این موقع که می رسه خدا می دونه چی توی ذهن ودلم می گذره! این موقع ها همش منتظرم، منتظر همون دوستان نامنتظر که بیان سرقراره و دل بی قرار منو آروم کنند... خدا کنه امسال ( به قول آقای حسنی) یه قرار بی قرار شگفت زده ام کنه...

شنبه، 2 بامداد، 4/5/1393

 

+نوشته شده در شنبه 4 مرداد 1393برچسب:,ساعت9:44توسط سوده | |

دورادور عاشقت شدم، دورادور نگرانت بودم، دورادور عشق ورزيدم

و خود نمى دانستى كه نگاه هاى گاه و بى گاه و بى تفاوتت، سوژه اى براى تفسير من بود كه شب تا به صبحم را رويايى مى كرد ...

حال کجایی؟

کجایی تا دوباره شب تا صبحم به فکر رویای رسیدن به تو سرشود؟

+نوشته شده در شنبه 31 خرداد 1393برچسب:,ساعت9:42توسط سوده | |

 

اگرمیخواهی محال ترین اتفاق زندگیت رخ بدهد

باور محال بودنش را عوض کن .

 

جملات عاشقانه, دل نوشته

​​

 

برنده می گوید مشکل است، اما ممکن

و بازنده می گوید ممکن است، اما مشکل .

 

جملات عاشقانه, دل نوشته

 

زندگی قانون باور ها و لیاقتهاست، همیشه باور داشته باش

لایق بهترین هایی .

 

جملات عاشقانه, دل نوشته

 

زندگی یعنی :

ناخواسته به دنیا آمدن

مخفیانه گریستن

دیوانه وار عشق ورزیدن

و عاقبت در حسرت آنچه دل میخواهد و منطق نمیپذیرد، مردن

 

+نوشته شده در یک شنبه 18 خرداد 1393برچسب:,ساعت8:50توسط سوده | |

 
مرد از راه می رسه
ناراحت و عبوس
زن:چی شده؟
مرد:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که زنش بی خیال شه و بره پی کارش)
زن حرف مرد رو باور نمی کنه: یه چیزیت هست.بگو!
مرد برای اینکه اثبات کنه راست می گه لبخند می زنه
زن اما “می فهمه”مرد دروغ میگه:راستشو بگو یه چیزیت هست
تلفن زنگ می زنه
دوست زن پشت خطه
ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر. از صبح قرارشو گذاشتن
(مرد در دلش خدا خدا می کنه که زن زودتر بره )
زن خطاب به دوستش: متاسفم عزیزم.جدا متاسفم که بدقولی می کنم.شوهرم ناراحته و نمی تونم تنهاش بذارم!
مرد داغون می شه
“می خواست تنها باشه”
…………………………………………………………………….
مرد از راه می رسه
زن ناراحت و عبوسه
مرد:چی شده؟
زن:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که شوهرش برای فهمیدن مساله اصرار کنه و نازشو بکشه)
مرد حرف زن رو باور می کنه و می ره پی کارش
زن برای اینکه اثبات کنه دروغ می گه  دو قطره اشک می ریزه
مرد اما باز هم “نمی فهمه”زن دروغ میگه.
 تلفن زنگ می زنه
دوست مرد پشت خطه
ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر. از صبح قرارشو گذاشتن
(زن در دلش خدا خدا می کنه که  مرد نره )
مرد خطاب به دوستش: الان راه می افتم!
زن داغون می شه
“نمی خواست تنها باشه”
……………………………………………………………………

و این داستان سال  های سال ادامه داشت و زن ومرد در کمال خوشبختی  و تفاهم در کنار هم روزگار گذراندند…

+نوشته شده در چهار شنبه 27 فروردين 1393برچسب:,ساعت8:49توسط سوده | |

یک روز پدربزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت بود و با ارزش. وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه، مال خود خودته و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده. من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم. 
چند روز بعدش به من گفت: «کتابت رو خوندی؟»
گفتم: «نه،» وقتی ازم پرسید چرا، گفتم: «گذاشتم سر فرصت بخونمش،» لبخندی زد و رفت. همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز. من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش. به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن و سعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم. در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت.
فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت ازدواج و عشق مثل اون کتاب و روزنامه می مونه. ازدواج اطمینان برات درست می کنه که این زن یا مرد مال تو هستش، مال خود خودت، اون موقع هست که فکر می کنی همیشه وقت داری بهش محبت کنی، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیاری، همیشه می تونی شام دعوتش کنی، اگر الان یادت رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدی، حتما در فرصت بعدی این کارو می کنی حتی اگر هر چقدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی. اما وقتی که این باور در تو نیست که این آدم مال توئه و هر لحظه فکر می کنی که خوب این که تعهدی نداره و می تونه به راحتی دل بکنه و بره، مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری می کنی و همیشه ولع داری که تا جایی که ممکنه ازش لذت ببری، شاید فردا دیگه مال تو نباشه، درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش و قیمتی نداشته باشه و این تفاوت عشق است با ازدواج.
 
 

+نوشته شده در دو شنبه 18 فروردين 1393برچسب:,ساعت9:42توسط سوده | |

 
 
در یک روز گرم تابستان، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده  کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش می‌کرد و از شادی  کودکش لذت می‌برد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا  می‌کرد. مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد. پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید  و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می‌کشید ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید و به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.
پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود. خبرنگاری که با کودک مصاحبه می‌کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد. سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: «این زخم‌ها را دوست دارم، اینها خراش‌های عشق مادرم هستند.»
گاهی مثل یک کودک قدرشناس، خراش‌های عشق خداوند را به خودت نشان بده. خواهی دید چقدر دوست داشتنی هستند.

+نوشته شده در شنبه 24 اسفند 1392برچسب:,ساعت10:10توسط سوده | |

روز پائیزی میلاد تو در یادم هست

روز خاکستری سرد سفر یادت نیست

ناله ناخوش از شاخه جدا ماندن من

در شب آخر پرواز خطر یادت نیست

تلخی فاصله ها نیز به یادت مانده ست

نیزه در باد نشسته ست و سپر یادت نیست

خواب روزانه اگر درخور تعبیر نبود

پس چرا گشت شبانه، دربه در یادت نیست؟

من به خط و خبری از توقناعت کردم

قاصدک کاش نگویی که خبر یادت نیست

عطش خشک تو در ریگ بیابان ماسید

کوزه ای دادمت ای تشنه مگر یادت نیست؟

توکه خودسوزی هر شب پره را میفهمی

باورم نیست که مرگ بال و پر یادت نیست

تو به دل ریختگان چشم نداری بی دل

آنچنان غرق غروبی که سحر یادت نیست...

+نوشته شده در دو شنبه 21 بهمن 1392برچسب:,ساعت8:22توسط سوده | |

 

عشق رسوايي محض است كه حاشا نشود...

عاشقي با اگر و شايد و اما نشود...

شرط اول قدم آن است كه مجنون باشيم...

هر كسي دربه در خانه ي ليلا نشود...

امن تر از حرمت نيست ، همان بهتر كه...

كودكِ گمشده در صحن تو پيدا نشود...

+نوشته شده در سه شنبه 17 دی 1392برچسب:,ساعت11:35توسط سوده | |

******************

 
تا حالا دقت کردین وقتی واسه دل خودت موهاتو درست میکنی چقدر خوشگل میشه ولی وقتی میخوای بری مهمونی یا عروسی بعد از ۳ ساعت کلنجار رفتن شبیه خربزه میشه؟
 
 
******************
 
تا حالا دقت کردین که روزای هفته اینجوری میگذره :
شــــــــــــــــــــــنبـــــ ـــــــــــــــه
یــــــــکشــــــــنبـــــــــ ــــــــــه
دوشـــــــــــــنبــــــــــــ ـــــــه
سه شـــــــنبـــــــــــــــــه
چـــهـــار شنبـــــــــــــه
پنجشنبه جمعه!!!
 
******************
 
تا حالا دقت کردین چقدر حرص آوره که سر غذا دقیقا اون چیزی رو بر میدارن که تو کلی تو ذهنت واسش نقشه کشیده بودی
 
******************
 
تا حالا دقت کردین ﺷﯿﺮﯾﻦﺗﺮﯾﻦ ﻗﺴﻤﺖ ﺧﻮﺍﺏ ﺍﻭﻥ ۵ ﺩﻗﯿﻘﻪﯼ
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻻﺭﻡ ﻣﻮﺑﺎﯾﻠﻪ !!
 
******************
 
تا حالادقت کردین وقتی داری درس میخونی و به یه صفحه عکس دار میرسی چه حالی میکنی که اون صفحه نصفست…!
 
******************
 
تاحالا دقت کردین وقتی احساس میکنین گم شدین اول ضبط ماشین رو کم میکنین!
 
******************
 
تا حالا دقت کردین تا آرایشگر روپوش و میندازه رومون دماغمون خارش میگیره؟!
 
******************
 
تا حالا دقت کردین وقتی سوهان میخوری ۹۵%ش میره لای دندونات و فقط ۵%ش نصیب معدت میشه؟!
 
******************
 
تا حالا دقت کردین همه به چراغ راهنمایی میگن چراغ قرمز.
 
******************
تا حالا دقت کردین که آدم و حوا ایرانی بودن؟
آدم و حوا می تونستن هر میوه ای رو بخورن، اون همه موز و کیوی و توت فرنگی و نارنگی و پرتقال و انار و خیار، این وسط وقتی بهشون می گفتن یک کاری نکنید، مثلا سیب گاز نزنید، عدل رفتن همون سیب رو گاز زدن. غیر از یک ایرانی کی این همه لجبازی می کنه؟
 
******************
  
تا حالا دقت کردین تو کل کل‌های ایرانی‌ها، همیشه همه برای خودشون متاسفند!؟
 
******************
تا حالا دقت کردین گوشیتو چک میکنی ببینی ساعت چنده ، بعد مجبور میشی دوباره چک کنی چون دفعه اول اصلا” دقت نکرده بودی
 
 

+نوشته شده در شنبه 30 آذر 1392برچسب:,ساعت9:44توسط سوده | |

یه تبریک شیک و مجلسی ( البته به قول داداش ضیاء) به تموم خوش غیرت های والیبال که الحق والانصاف دل همه مردم ایرانو شاد کردن.

بهتون افتخار میکنییییییییییییم

بزن اون دست قشنگه رو

ما هم توی خونه کلی هیجان زده شدیم و به همراهتون یه دور افتخار زدیم

البته ناگفته نماند که بروبچه های استقلالی هم حسابی گل کاشتن

بااینکه بازی با سئول را باختند اما غیرتشون از خیلی از آقایون دیگه ی فوتبالی بیشتر بود که تا همینجا هم تونستند افتخارآفرینی کنند.

واقعاً ایول دارین

بچه ها مچکریم

به امید پیروزی در عرصه المپیک

 

 

+نوشته شده در دو شنبه 15 مهر 1392برچسب:,ساعت8:56توسط سوده | |

 

اصـــــلا به روی خـــودم هـــــم نمیارم که نیـــستی!

هـــــر روز صبـــــح شـــماره ات را میگیرم زنـــــی می گوید: دســتگــاه مشـــترک …

حرفــــش را قــطــع میکنم صدایـــت چرا آنقـــدر عـــوض شـــده عزیـــزم؟ خوبی؟ ســــرما که نخورده ای؟

میدانی دلـــم چقـــدر بـــرایـــت تنـــگ شـــده است؟

چنـــد ثانیــه ای ســـکوت میکنم...

من هـم خـــوبم مزاحــمت نمیشوم اصـــلا به روی خـــودم هـــم نمیارم کـه نیــســتی !

+نوشته شده در یک شنبه 13 مرداد 1392برچسب:,ساعت1:4توسط سوده | |

 

ﺗـﻨﻬﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺧﺮﺟﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﺪﻥ ﺩﺭ ﺫﻫﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ .

ﭘﺲ ﺁﻧﮕﻮﻧﻪ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺧﻨﺪﻩ ﺑﺮ ﻟﺒﺎﻧﺸﺎﻥ ﻧﻘﺶ ﺑﺒﻨﺪﺩ ﻧﻪ ﻧـــــــﻔﺮﺕ ﺩﺭ ﺩﻟﺸـــــــﺎﻥ

+نوشته شده در شنبه 31 فروردين 1392برچسب:,ساعت12:9توسط سوده | |

+نوشته شده در دو شنبه 19 فروردين 1392برچسب:,ساعت16:9توسط سوده | |

دیشب

قدم می زدیم

با خدا

کوچه پس کوچه های خواب را

ماه را پشت سرمی گذاشتیم

تا روشن شدن چشم دنیا

و فوت می کردیم تک تک ستارگان را

تا تولد دوباره خورشید

دیشب بی واسطه

من بودم و او

و دستی که گرفته بود

وجودم را

و بیرون می کشید

مرا از دالان تاریکی

تا دلم روشن و

روشن و

روشن ترشود

دیشب می گفت و می شنیدم و

سرخ می شدم

در شعله شرم

تا مزرعه ی خورشید، ذره ذره ذوب می شدم

گلهای آفتاب گردان دورم حلقه می زدند

دلم روشن و

روشن و

روشن تر می شد

و خدا بود که می خندید

و تنهایم می گذاشت با روز

وزنگ صدایش که بیدارم می کرد:

امروز نوروز است



" منصور عقیلی "

 

 

+نوشته شده در سه شنبه 30 اسفند 1391برچسب:,ساعت8:0توسط سوده | |

 

                                                           کريستوف کلمب مجرد بود:                                                                                       

چون اگر کريستوف کلمب ازدواج کرده بود? ممکن بود هيچگاه قاره امريکا را کشف نکند!

چون بجاي برنامه ريزي و تمرکز در مورد يک چنين سفر ماجراجويانه اي بايد وقتش را به

جواب دادن به همسرش در مورد سوالات زير مي گذراند : !ا

- !کجا داري ميري؟

-! با کي داري ميري؟

-! واسه چي ميري؟

-! چطوري ميري کشف؟

-! براي کشف چي ميري؟

-! چرا فقط تو ميري؟

   


-! تا تو برگردي من چيکار کنم؟


-! مي تونم منم باهات بيام؟

-راستشو بگو توي کشتي زن هم دارين؟

-! بده ليست نفراتتو ببينم


-! حالا کِي برمي گردي؟

-! واسم چي مياري؟

.


تو عمداً اين برنامه رو بدون من ريختي? اينطور نيست؟!ا

-جواب منو بده !ا


-! منظورت از اين نقشه چيه؟

-! نکنه مي خواي با کسي در بري؟

-! چطور ازت خبر داشته باشم؟

-! چه مي دونم تا اونجا چه غلطي مي کني؟

-! من اصلا نمي فهمم اين کشف درباره چيه؟

-! مگه غير از تو آدم پيدا نمي شه؟

-! تو هميشه اينجوري رفتار مي کني!


-! خودتو واسه خود شيريني مي ندازي جلو؟

من هنوز نمي فهمم? مگه چيز ديگه ايي هم براي کشف کردن مونده!ا

!چرا قلب شکسته ي منو کشف نمي کني؟

-! اصلا من مي خوام باهات بيام

فقط بايد يه ماه صبر کني تا مامانم اينا از مسافرت بيان!ا


واسه چي؟؟ خوب دوست دارم اونا هم باهامون بيان!ا

آخه مامانم اينا تا حالا جايي رو کشف نکردن..!!ا.ا

+نوشته شده در یک شنبه 20 اسفند 1391برچسب:,ساعت10:30توسط سوده | |

 

هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند.
هر دو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند.
پسرک پرسید : «ببخشید خانم! شما کاغذ باطله دارین»...


ادامه مطلب

+نوشته شده در دو شنبه 7 اسفند 1391برچسب:,ساعت10:13توسط سوده | |

 

چشمانت را ورق بزن، این بار سطر هایت را با نقطه ها شروع کن...

آغاز را تا پایان راهی نیست

+نوشته شده در یک شنبه 29 بهمن 1398برچسب:,ساعت20:10توسط سوده | |

 

ولنتاین یعنی:

یادمون باشه یه عاشق واقعی باید فقط به یه نفر دل ببنده و تا آخر عمر هم عاشقانه عاشقش باشه

+نوشته شده در چهار شنبه 25 بهمن 1391برچسب:,ساعت18:11توسط سوده | |

روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی‌هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند.

سپس از آنها خواست که درباره قشنگ‌ترین چیزی که می‌توانند در مورد هرکدام از همکلاسی‌هایشان بگویند، فکر کنند و در آن خط‌های خالی بنویسند.

بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هر کدام از دانش آموزان پس از اتمام، برگه‌های خود را به معلم تحویل داده، کلاس را ترک کردند.

روز شنبه، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه‌ای جداگانه نوشت، و سپس تمام نظرات بچه‌های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت.

روز دوشنبه، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد. شادی خاصی کلاس را فرا گرفت.

معلم این زمزمه‌ها را از کلاس شنید:

ـ “واقعا؟”

ـ “من هرگز نمی‌دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می‌دهند!”

ـ “من نمی‌دانستم که دیگران این قدر مرا دوست دارند.”

و دیگر صحبتی ار آن برگه‌ها نشد.

معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث و صحبت پرداختند یا نه، به هر حال برایش مهم نبود. آن تکلیف هدف معلم را بر آورده کرده بود. دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسی‌هایشان راضی بودند.

با گذشت سال‌ها بچه‌های کلاس از یکدیگر دور افتادند. چند سال بعد، یکی از دانش آموزان در جنگ ویتنام کشته شد و معلمش در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد.

او تابحال، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود. پسر کشته شده، جوان خوش قیافه و برازنده‌ای به نظر می‌رسید.

کلیسا مملو از دوستان سرباز بود. دوستانش با عبور از کنار تابوت وی، مراسم وداع را بجا آوردند. معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود.

به محض این که معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود، به سوی او آمد و پرسید؛ “آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟”

معلم با تکان دادن سر پاسخ داد: “چرا”

سرباز ادامه داد: “مارک همیشه در صحبت‌هایش از شما یاد می‌کرد.”

پس از مراسم تدفین، اکثر همکلاسی‌هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند. پدر و مادر مارک نیز که در آنجا بودند، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند.

پدر مارک در حالی که کیف پولش را از جیبش بیرون می‌کشید، به معلم گفت: “ما می‌خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می‌کنیم برای‌تان آشنا باشد”. او با دقت دو برگه کاغذ فرسوده دفتر یادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها و بارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد.

خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت. آن کاغذها، همانی بودند که تمام خوبی‌های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود.

مادر مارک گفت: “از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم. همان طور که می‌بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است.”

همکلاسی‌های سابق مارک دور هم جمع شدند.

چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت: “من هنوز لیست خودم را دارم. اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم.”

همسر چاک گفت: “چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسی‌مان بگذارم.”

مارلین گفت: “من هم برای خودم را دارم. توی دفتر خاطراتم گذاشته‌ام.”

سپس ویکی، کیفش را از ساک بیرون کشید و لیست فرسوده‌اش را به بچه‌ها نشان داد و گفت: “این همیشه با منه …. ، فکر نمی‌کنم که کسی لیستش را نگه نداشته باشد.”

معلم با شنیدن حرف‌های شاگردانش دیگر طاقت نیاورده، گریه‌اش گرفت. او برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او را نمی‌دیدند، گریه می‌کرد.

سرنوشت انسان‌ها در این جامعه بقدری پیچیده است که گاهی فراموش می‌کنیم این زندگی روزی به پایان خواهد رسید، و هیچ کس نمی‌داند که آن روز کی اتفاق خواهد افتاد. بنابراین به اعضای خانوادیتان بگویید که برایتان مهم و با ارزشند، قبل از آن که برای گفتن دیر شده باشد.

بیاد داشته باشید چیزی را درو خواهید کرد که پیش از این کاشته‌اید.

 

+نوشته شده در شنبه 30 دی 1391برچسب:,ساعت12:8توسط سوده | |

سلام دوستان! از دیشب ماه محرم با عزاداريهاش و لباس مشكيهاش و تكيه ها و علمها و ... از راه رسیده:

اگر يادتان بود و باران گرفت / دعائي به حال بيابان كنيد ....

 

 

اميدوارم از اين فرصتها به خوبي استفاده ببرين :

توفيق بهانه است اگر طالب راهي / بشتاب كه سرمايه توفيق شتاب است

 

+نوشته شده در شنبه 27 آبان 1391برچسب:,ساعت17:30توسط سوده | |

 

هیچ وقت این دو جمله رو نگو :


١)ازت متنفرم               

٢)دیگه نمیخوام ببینمت

 

هیچ وقت با این دو نفر همصحبت نشو :


١)از خود متشکر    

      ٢)وراج                         

 

هیچ وقت دل این دو نفر رو نشکن :


١)پدر     

      ٢)مادر         

    

هیچ وقت این دو تا کلمه رو نگو:


١)نمیتونم      

     ٢)بد شانسم      

 

هیچ وقت این دو تا کارو نکن :


١)دروغ          

    ٢)غیبت            

 

هیچ وقت این دو تا جمله رو باور نکن :


١)آرامش در اعتیاد          

        ٢)امنیت دور از خانه               

           

 

همیشه این دو تا جمله رو به خاطر بسپار:


١)آرامش با یاد خدا          

      ٢)دعای پدرو مادر                  

 

همیشه دوتا چیز و به یاد بیار:


١)دوستای گذشته رو      

         ٢)خاطرات خوبت رو                  

 

همیشه به این دو نفر گوش کن:


١)فرد با تجربه      

       ٢)معلم خوب                

 

همیشه به دو تا چیز دل ببند :


١)صداقت        

    ٢)صمیمیت          

 

 

+نوشته شده در پنج شنبه 18 آبان 1391برچسب:,ساعت1:13توسط سوده | |

 

ما مردمان قرن 15 هجری، حالا جمعه که می شود یا هروقت احساس تنهایی به سراغمان می آید، چشمهایمان به نگاه مردی ست که یادگار علی ست. ما دستهایمان راآماده کرده ایم برای غدیر وبرای روزی که بازمانده ی آن اتفاق بزرگ چشم عالم را روشن کند.

اللهم عجل لولیک الفرج

 

+نوشته شده در شنبه 13 آبان 1391برچسب:,ساعت23:44توسط سوده | |

سلام به همه شما دوستای گلم

واقعا شرمنده ام که یه چندماهیه نمی تونم به طور مداوم بیام وآپ شم، البته علت دیر اومدنم هم مشغله ی درسیه که همه شما خوب باهاش آشنا هستین، آخه تازگیا فوق لیسانس قبول شدم وحسابی درگیر درس شدم.

خوب بذارین ازدیروز واستون بگم: می پرسین مگه دیروز چه خبربوده؟؟

خوب معلومه! دیروز مراسم تجلیل از دانش آموختگان ممتاز دانشگاه فردوسی برگزار شد که منم یکی ازاونا بودم به لطف خدا.

این مراسم بابقیه مراسمی که تاحالا رفته بودم یه کمی تفاوت داشت اونم ازنظر نحوه پذیرایی بود. آخه همیشه هروقت توی دانشگاه مراسمی بود با کیک وساندیس یا نهایتاً یک پک بذیرایی می شدیم اما اینبار حسابی کولاک کرده بودن! آدم یاد برنامه های تشریفاتی که از رسانه ها پخش میشه میافتاد. البته یه تفاوت دیگه هم که داشت این بود که جوایز رتبه های دوم وسوم را قبل ازشروع مراسم اهدا میکردن وفقط درطی مراسم رتبه های برتر روی سن می رفتن وجایزه می گرفتن.

درهرصورت دستشون درد نکنه ماکه ازشون توقع نداشتیم، هیمینم ازسرمون اضافیه!!!!!

خلاصه اینکه فقط میخواستم علت دیراومدنم روبگم که به اینجا رسیدم.

همه خوش باشین وموفق!

فعلاً بای


 

+نوشته شده در جمعه 12 آبان 1391برچسب:,ساعت14:22توسط سوده | |

با اینکه می دونم دلت با من یکی نیست

با اینکه میبینم به رفتن مبتلایی

چشمامو میبندم که میمونی کنارم

بااینکه میدونم کنارمن کجایی

چشمامومیبندم که رویاتو ببینم

چشمامو میبندم تورو یادم بیارم

حرفای من رویایی می دونم اما

من ازتمام تو همین رویا رودارم

ازتونمیرنجم توحق داری بمونی

شاید توهم مثل خودم مجبور باشی

بااینکه میدونم به احساسی که دارم

نزدیکترمیشی که ازمن دور باشی

باور کن این ثانیه ها دست خودم نیس

من پشت رد توبه یک بن بست می رم

حس میکنم این لحظه رو صدبار دیدم

من روبه روی چشم توازدست میرم

 

 


 

+نوشته شده در جمعه 5 آبان 1391برچسب:,ساعت16:33توسط سوده | |

یکی را دوست میدارم

یکی را دوست میدارم ولی او باور ندارد

یکی را دوست میدارم همان کسی که شب و روز به یادش هستم و لحظات سرد زندگی را با گرمای عشق او میگذرانم

کسی را دوست میدارم که میدانم هیچگاه به او نخواهم رسید و هیچگاه نمیتوانم

دستانش را بفشارم

یکی را دوست میدارم ، بیشتر از هر کسی ، همان کسی که مرا اسیر قلبش کرد!

یکی را دوست میدارم ، که میدانم او دیگر برایم یکی نیست ، او برایم یک دنیاست! یکی را برای همیشه دوست میدارم ،

کسی که هرگز باور نکرد عشق مرا  کسی که هرگز اشکهایم را ندید و ندید که چگونه از غم دوری و دلتنگی اش پریشانم

 

 

یکی را تا ابد دوست میدارم ، کسی که هیچگاه درد دلم را نفهمید و ندانست که او در این دنیا تنها کسی است که در قلبم نشسته است ! یکی را در قلب خویش عاشقانه دوست میدارم ، کسی که نگاه عاشقانه مرا ندید و لحظه ای که به او لبخند زدم نگاهش به سوی دیگری بود

آری یکی را از ته دل صادقانه دوست میدارم ، کسی که لحظه ای به پشت سرش نگاه نکرد که من چگونه عاشقانه به دنبال او میروم

کسی را دوست میدارم که برای من بهترین است ، از بی وفایی هایش که بگذرم برای من عزیزترین است

یکی را دوست میدارم ولی او هرگز این دوست داشتن را باور نکرد

نمیداند که چقدر دوستش دارم ، نمی فهمد که او تمام زندگی ام است

یکی را با همین قلب شکسته ام ، با تمام احساساتم ، بی بهانه دوست میدارم

کسی که با وجود اینکه قلبم را شکست اما هنوز هم در این قلب شکسته ام جا دارد

یکی را بیشتر از همه کس دوست میدارم ، کسی که حتی مرا کمتر از هر کسی نیز

دوست نمیدارد

یکی را دوست میدارم

با اینکه این دوست داشتن دیوانگیست اما

من دیوانه تنها او را دوست میدارم 

+نوشته شده در شنبه 8 مهر 1391برچسب:,ساعت13:19توسط سوده | |

 

خانم حمیدی برای دیدن پسرش مسعود ، به محل تحصیل او یعنی لندن آمده بود او در آنجا متوجه شد که پسرش با یک هم اتاقی دختر بنام Vikki زندگی میکند. کاری از دست خانم حمیدی بر نمی آمد و از طرفی هم اتاقی مسعود هم خیلی خوشگل بود....

ادامه مطلب

+نوشته شده در یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:,ساعت9:42توسط سوده | |

 

 

هر روز که می آمدی و بوســـه ای می دادی،
من آن را گــِــره ای می کردم بین نخ های کاموا
حال که شـــال گردنی قرمز با هزاران هزار گره برای تو بافتـــــه ام نیستی …
به خودم دلـــــداری می دهم …
برایش کـــوتاه بود؛
خوب شد

+نوشته شده در چهار شنبه 22 شهريور 1391برچسب:,ساعت11:56توسط سوده | |

 

و چقدر سخت است , که این عزیزترین عید را بدون آن عزیزترین غایب از نظر بگذرانیم

اللهم عجل لولیک الفرج

+نوشته شده در یک شنبه 29 مرداد 1391برچسب:,ساعت1:16توسط سوده | |

چرا دوسم نداری؟

چرا می خوای من و تو بی کسی جا بزاری؟

بهم بگو چه جوری

می خوای رو این همه خاطره ها پا بزاری؟

بهم بگو عزیزم

چرا من و مثل گذشته ها دوست نداری؟؟؟

چرا غریبه شدی؟؟؟

اگه یه روز نباشی توی شبام دیگه ستاره ای نمی مونه!

اگه بری می دونم

غم چشات همه زندگیم و می سوزونه

 

بدون تو می میرم

کسی اخه مثل تودردم و نمی دونه

بدون تو نمی شه

خدا کنه یه روزی مثل گذشته ها تو ی چشام نگا کنی

خدا کنه دوباره

بیای و باز من و عاشقونه نگا کنی

بدون تو نمی شه

یه لحظه هم دیگه زندگی رو تجربه کرد

بدون تو می میرم

کجا می خوای که بری؟

کجا می خوای کسی مثل من پیدا کنی؟

بهم بگو عزیزم

مگه می شه توی چشم کسی نگا کنی؟؟؟

بگو مگه می تونی

کسی رو مثل من عاشقونه صدا کنی؟

بگو مگه می تونی

تو ذکر زندگیمی

تو عشق و زندگیمی

تو تنها یادگاره روزای عاشقیمی

خدا کنه بمونی

نرو نرو عزیزم

جدایی خیلی سخته

من و به گریه ننداز

نگو تمومه این بار

نگو خدانگهدار

 

 

+نوشته شده در دو شنبه 23 مرداد 1391برچسب:,ساعت1:22توسط سوده | |

 

ازاین تصمیم بیهوده چه چیزی قسمتم بوده
نگو بامن ازاین خواستن که حسرت همدمم بوده
چی فهمیدی ازاین گریه چی خوندی ازنگاه من
نبودی توپناه من نبودی تکیه گاه من
تواین تصمیم بیهوده نشد تکرار دلشوره
توی حرفام غم دنیاست
چقدر دلگیرمو خسته
من ازدست رفتمو انگار
نمیبینی پرازدردم
 
کجای گریه های من
رسیدی توبه داد من
نبودی توبرای من نبودی تو به یاد من
نبودی تو پناه من نبودی تکیه گاه من
 

+نوشته شده در دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:,ساعت13:8توسط سوده | |

 

تنها به اندازه ی نم باره ای کنارم باش

تمام جاده های جهان را به جست و جوی نگاه تو آمدم

پیاده

باور نمی کنی؟؟؟

پس این تو

این پینه های پای پیاده ی من

حالا بگو

در این تراکم تنهایی

میهمان بی چراغ نمی خواهی؟

+نوشته شده در جمعه 30 تير 1391برچسب:,ساعت15:19توسط سوده | |

 

 

شاید فراموشت شدم شاید دلت تنگه برام

شاید بیداری مثل من به فکر اون خاطره ها

 

شاید تو هم شب که میشه میری به سمت جاده ها

بگو توام خسته شدی مثل من از فاصله ها

  

 

با هر قدم برداشتنت فاصله بینمون نشست 

لحظه ای که بستی درو شنیدی قلب من شکست

 

 

یادت بیار که من کی ام، اون که میمیره برات 

اونی که دل نداره برگی بیوفته سر راهت

 

 

 

نمیتونم دورت کنم، لحظه ای از تو رویاهام  

تو مثل خالکوبی شدی تو تک تک خاطره هام

  

 

هرچی داری تو دور میشی از من که میمیرم برات

از منی که دل ندارم برگی بیوفته سر رات

  

بگو من از کی بگیرم حتی یه بار سراغتو

دارم حسودی میکنم به آیینه ی اتاق تو
 

 

کاش جای آیینه بودم هرروز تورو میدیدمت

اگر که بالشت بودم هر لحظه میبوسیدمت

+نوشته شده در چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:,ساعت10:27توسط سوده | |

 

 

+نوشته شده در یک شنبه 25 تير 1391برچسب:,ساعت15:32توسط سوده | |


بخوام از تو بگذرم ، من با یادت چه کنم
تو رو از یاد ببرم ، با خاطراتت چه کنم

حتی از یاد ببرم تو و خاطراتتو
بگو من با این دل خونه خرابم چه کنم

تو همونی که واسم ، یه روزی زندگی بودی
توی رویاهای من ، عشق همیشگی بودی

آره سهم من فقط از عاشقی یه حسرته
بی کسی عالمی داره ، واسه ما یه عادته

چه طور از یاد ببرم اون همه خاطراتمو
آخه با چه جراتی به دل بگم نمون ، برو

دل دیگه خسته شده ، به حرف من گوش نمی ده
چشم به راه تو می مونه ، همیشه غرق امیده
چشم به راه تو می مونه ، همیشه غرق امیده

 

+نوشته شده در یک شنبه 25 تير 1391برچسب:,ساعت1:34توسط سوده | |

 

تو عوض شدی نگو نه
عزیزم بگو که چت شد
تونخواستی یا دل من
اشتباهی عاشقت شد
دلتو به قلب تنهام نسپردی وسپردم
حالا می فهم که اصلا من به درد تونخوردم
چی میشد اگه عوض شه لحظه ای جای منو تو
وای چقدر فاصله داره فکر وحرفای منو تو
مگه مثل من عزیزم کسی هست تواون حوالی
مثل من سرکنه باتوروزگارشو خیالی
چی میشه وقتیکه تنهام توی اوج گوشه گیری
توبیای آروم کنارم دستای منو بگیری
چی میشه وقتی که نیستم بری گوشه ی اتاقت
ازرو دلتنگی مثل من گریه ها بیان سراغت
چی میشه بشنوم ازتوکسی غیرمن نداری
خیلی دوست دارم به جزمن به کسی محل نذاری
خیلی دوست دارم تواین عشق حس کنم پای توگیره
تابهت میگم خدافظ دوست دارم گریه ت بگیره
توعوض شدی ودیگه نیستی اون آدم سابق
حالا توسردیو بی مهرولی من عاشق عاشق
فکر میکردم که میمونی تاته قصه کنارم
کاش می دونستی که بی تو من چقدر بی کس وکارم
گفته بودی که دل تو تاتهش همیشه باماست
اما خوب نگفته بودی آخرقصه همین جاست
فکرمن پرشده بود ازاین یه مشت امید واهی
کاش ازاول میدونستم تورفیق نیمه راهی
چی میشه واسه یه بارم چشم به راه من بشینی
یاشبا وقتیکه خوابی خوابای منو ببینی
خیلی ازحرفات توی قلبم هست هنوزم که هنوزه
نمی خوام اصلا بدونی که دلت واسم بسوزه
دوست دارم بعدچندوقت که منو ندیده باشی
وقتیکه میای سراغم به خودت رسیده باشی
دیگه من حرفی ندارم ای خدا به من نظرکن
حرفای مونده توقلبم روی احساسش اثر کن
هرجوری دلت می خواد باش ولی خوب بمون کنارم
مشکلم اینه که جز توهیچکسی رو دوست ندارم

+نوشته شده در سه شنبه 20 تير 1391برچسب:,ساعت9:30توسط سوده | |

 

یادش بخیرتو دبستان زنگ تفریح که تموم می شد، مامورای آبخوری دیگه نمی ذاشتنآب بخوریم

 

 

شبا بیشتر از ساعت ۱۲ تلویزیون برنامه نداشت سر ساعت ۱۲ سرود ملی و پخش میکرد وقطع می شد…. سر زد از افقمهر خاوران !

 

 

قبل از شروع برنامه یه مجری میومد،اولش شعر می خوند بعد هم برنامه ها رو پشت سر هم اعلام میکرد...آخرشم می گفت شما روبه دیدن فلان برنامه دعوت می کنم..

 

 

تو نیمکت ها باید سه نفری می نشستیم بعد موقع امتحان نفر وسطی باید میرفت زیرمیز.

 

 

سرمونو می گرفتیم جلوی پنکه می گفتیم: آ آ آ آ آ آآآآآ

 

 

ولی نوک مداد قرمزای سوسمار نشانُ که زبون میزدی خوش رنگ تر میشد.

 

 

کاغذ باطله و نون خشکه میدادیم به نمکی ، نمک بهمون میداد بعدش هم نمک یددار اومد که پیشرفت کرده بود نمک ید دار میداد، تابستونها هم دمپایی پاره میگرفت جوجه های رنگی میداد.

 

 

خانواده آقای هاشمی رو که میخواستن از نیشابور برن کازرون، تو کتاب تعلیمات اجتماعی !

 

 

موقع امتحان باید بین خودمون و نفر بغلی کیف میذاشتیم رو میز که تقلب نکنیم.

 

 

پیک نوروزی که شب عید میدادن دستمون حالمونو تا روز آخر عید میگرفتن !

 

 

شیشه های همه خونه ها چسب ضربدری داشت.

 

 

زنگ آخر که می شد کیف و کوله رو مینداختیم رو دوشمون و منتظر بودیم زنگ بخوره تااولین نفری باشیم که از کلاس میدوه بیرون.

 

 

یک مدت از این مداد تراش رو میزی ها مد شده بود هرکی از اونا داشت خیلی باکلاس بود.

 

 

دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده سواد داری؟

 

 

ماه رمضون که میشد اگه کسی می گفت من روزه ام بهش میگفتیم: زبونتو در بیارببینم راست میگی یا نه !

 

 

پاک کن های جوهری که یه طرفش قرمز بود یه طرفش آبی بعد با طرف آبیش میخواستیم که خودکارو پاک کنیم، همیشه آخرش یا کاغذ رو پاره می کرد یا سیاه وکثیف می شد !

 

 

یادش بخیر!!! واقعا چه زود بچگی هامون گذشت...چه زود

+نوشته شده در سه شنبه 13 تير 1391برچسب:,ساعت16:49توسط سوده | |

 

 

+نوشته شده در جمعه 9 تير 1391برچسب:,ساعت15:13توسط سوده | |

لئوناردو داوینچی موقع کشیدن تابلو “شام آخر” دچار مشکل بزرگی شد: می بایست “نیکی” را به شکل عیسی” و“بدی” را به شکل “یهودا” یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می کرد. کار رانیمه تمام رها کرد تا مدل‌های آرمانی‌اش را پیدا کند. 

روزی در یک مراسم همسرایی, تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح‌هایی برداشت. سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریباً تمام شده بود ؛ اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود.

کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند. نقاش پس از روزها جست وجو , جوان شکسته و ژنده پوش مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند, چون دیگر فرصتی بری طرح برداشتن از او نداشت. گدا را که درست نمی فهمید چه خبر است به کلیسا آوردند،دستیاران سرپا نگه‌اش داشتند و در همان وضع داوینچی از خطوط بی تقوایی، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداری کرد.

وقتی کارش تمام شد گدا، که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود، چشمهایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش رادید، و با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت: “من این تابلو را قبلاً دیده ام!” داوینچی شگفت زده پرسید: کی؟! گدا
گفت: سه سال قبل، پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی که در یک گروه همسرایی آواز می خواندم ,
زندگی پر از رویایی داشتم، هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی بشوم!
“می توان گفت: نیکی و بدی یک چهره دارند ؛ همه چیز به این بسته است که هر کدام کی سر راه انسان قرار
بگیرند.”
-پائولو کوئیلو

 

 

+نوشته شده در سه شنبه 6 تير 1391برچسب:,ساعت8:0توسط سوده | |

+نوشته شده در سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:,ساعت15:19توسط سوده | |